Saturday, December 1, 2012

اواخر یک روز گرم تیرماه

 
آقایی است با لبخند بزرگی بر لب، کمابیش سیاه چرده وبا لهجه ای بومی . می گوید از بختیاری‌هاست و میلیاردها پول دارد. چند شرکت بزرگ با برادرش وبرادرزاده اش و یک عالمه افراد دیگر بهم زده است. او دائماً حرف می‌زند و به موبایلش جواب می‌دهد. برایم چای می‌آورد اتاق نیمه تاریک است، نزدیکی‌های غروب است. چندان جوان نیست اما پا به سن هم نگذاشته است. حدود چهل و اندی. من با لبخندی احمقانه که دائماً بروی لبم می‌نشیند نگاهش می‌کنم و هرازگاهی چند کلمه‌ای حرف می‌زنم. او هم به من نگاه می‌کند و گاه نگاهش را می‌دزدد. به وضوح می‌توان حدس زد که دارد مرا بررسی می‌کند، کارمند جدیدش را. مدارکم را برای بیمه به او می دهم. سیگاری روشن می کند و می پرسد «اذیتت نمی کنه؟»، می‌گویم« نه، راحت باشید». ازمن می‌پرسد «سیگار می‌کشی؟ مشروب می‌خوری؟»، می گویم «نه». می گوید «حتماً امتحان کرده ای، دوران دانشجویی، نه؟» باز پاسخ منفی می‌دهم. نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند. می گوید «دوساله بهترین کارمند شرکت می‌شی، تو آدم با استعدادی هستی.» و بحث را به مسائل دیگرمی‌کشاند... همۀ کارمندها رفته‌اند، من و او تنها هستیم ساعت حدوداً هفت، هفت و نیم است. اتاق به تدریج تاریک تر می شود.می گویم «چراغا رو روشن کنم؟»، می گوید «نه، این طوری بهتره». اتاق شش مبل چرمی با رویه های پارچه ای و یک تلویزیون  ال سی دی دارد که بدون صدا و روشن است. ما روی دومبل روبروی هم نشسته ایم. می گوید با زنها رابطه خوبی ندارد اما سریع از یک زن خوشش می‌آید و وقتی خوشش آمد انتخابش درست است. می گوید ازهمان لحظه ای که مرا دیده از من خوشش آمده و به من پیشنهاد دوستی می‌دهد. بی آنکه حواسم باشد، دستمال کاغذی را توی دستم ریز ریز می کنم. می گوید «عصبی ای؟» می گویم «اینجا خیلی تاریک است». می گوید لباس زیر زنها، عطر و لوازم آرایششان مهم ترین و حساس ترین چیزهایی هستند که باید آنرا با دقت انتخاب کنند. بوی دردسر به مشام می‌آید و بعد ازمن می پرسد «عطر زدی؟»، می‌گویم «بوش کمه فقط خودم می فهمم» و شالم را به دماغم نزدیک می کنم و بو می کنم. نیم خیز می شود تا شالم را بو کند. بعد به من نگاه می کند و پایین گونه‌ام را می بوسد بعد لبش را به لبم نزدیک می‌کند. سرم را می‌چرخانم می گویم «نه». سرجایش برمی گردد. دیروز شنیدم که حاج رضا صدایش می کردند و می گوید که لب به مشروب و مواد مخدر نمی زند و نماز و روزه‌اش قطع نمی شود. می گویم «شما چه جور آدم معتقدی هستی من وشما نامحرمیم». می گوید «اگر هر دو طرف راضی باشند، مشکلی نداره». دستم را در دستش می گیرد و نوازش می کند، دستم را می کشم. اما همچنان لبخند بی تفاوت واحمقانه را بر چهره ام دارم. نور تلویزیون و چراغ راهرو اتاق را روشن می کند. موبایلش زنگ می زند، صدای زنی شنیده می شود. او برای صحبت کردن بیرون می رود، صدایش می آید. جوری حرف می زند که انگار با یک فردخانواده است اما من فکر می کنم یکی دیگر است. تلویزیون صامت، تصویر سخنرانی رهبر فقید ملت را نشان می دهد. به اتاق بر می گردد. می نشیند می گوید «صیغه می کنیم تا آخر شهریور». باز به علامت نفی سرم را تکان می دهم. می گوید «کاری نمی‌خوایم بکنیم که، فقط برای اینکه دستتو بگیرمو بوست کنم». هی سوال می کند و من پشت سرهم هی جواب منفی ردیف می‌کنم. صدای اذان به گوش می رسد، چندبار انگشتش را به نشانه احترام به اذان، به لبش و به پیشانی می‌زند بعد دودستش را روی صورتش می‌گذارد انگار دعا می‌کند بعد دستش را روی صورتش می کشد.می گوید «عکساتو آوردی؟» می گویم «آره» و فلش را به دستش می دهم. می رود سمت تلویزیون، نمی تواند فلش را به تلویزیون وصل کند، بلند می شوم وآنرا به تلویزیون می زنم، عکسها را می بینیم من توضیح می دهم. هر دو روبروی تلویزیون ایستاده ایم، دستش را روی شانه ام می گذارد و بعد مرا بغل می کند، مقاومتی نمی کنم. مرا درآغوش می گیرد و می پرسد «از من خوشت می آد؟». می گویم «نه». می پرسد «از چی من خوشت نمی آد؟ ازهیکلم؟» می گویم «نه». «از تیپم؟» می گویم «نه». «از قیافه ام؟» می گویم «نه». می گوید «پس ازمن بدت می آد؟» می گویم «نه». شاکی می شود می گوید «تو بغلم به من می گی از من خوشت نمی آید؟» می گوید تو به وقت احتیاج داری، درستت می کنم و دوباره بغلم می کند. درحالیکه نفس اش به شماره افتاده درگوشم هی مرتب می گوید «دیوونه، دیوونه.» من خیلی بی تفاوت می گویم «چرا دیوونه؟» جوابی نمی دهد. احساس می کنم که دیگر وقت رفتن است. دوباره به لبهایم نگاه می کند و می خواهد مرا ببوسد. دستم را روی دهانش می گذارم، سرش را به عقب می برد تا از شر دست من خلاص شود. می خواهم خودم را از بغلش بیرون بکشم، مرا محکم تر در بغل می فشارد. خودم را از میان دستانش پایین می‌کشم و به سرعت کیفم را می‌قاپم و می‌دوم که بیرون بروم، دستم را می کشد. می گویم «دیره، باید برم.» باز دستم را می کشد و دوباره می گوید «دیوونه». تعادلم را از دست می دهم به دیوار می خورم، چراغ اتاق روشن می شود. می‌بیند که در قیافه‌ام اثری از هیچ چیز نیست. می گوید «دیوونه همه چیزو جاگذاشتی، فلش ات، مدارکت، عینکت.» می‌گوید «اُکی، دیگر قول می دم بهت دست نزنم». ازمن فاصله می‌گیرد. هردو از اتاق به سوی اتاق انتظار شرکت می‌رویم. او روی صندلی منشی می‌نشیند و من روی صندلی مهمان. از ارتفاعی بالاتر به من نگاه می‌کند و همان طور با لبخند سیگاری آتش می‌زند. من کمی گیج شده‌ام اما قیافۀ گیج تری به خودم می گیرم تا مطمئن شود که نمی‌خواهم ادامه دهد. لبخندی می‌زند می گوید «ببین منو، ناراحتی؟» می‌گویم «آره». می گوید «چرا؟» می گویم «نمی خوام حرف بزنم». به درخواست من به آژانس زنگ می زند. دوباره نطق بی وقفه‌اش را شروع می کند، «فردا شب بریم بیرون؟» می گویم «نه». در ابراز ناراحتی ام اغراق می‌کنم تا کاملاً در چهره‌ام خوانده شود. می گوید «من از تو خیلی خوشم می آد. میشه پیشونیتو ببوسم؟» می گویم «نه». بعد می گوید «دیگه نمی آی، نه؟» می گویم «آره» می گوید «هر وقت مشکلی داشتی روی من حساب کن.» ناخودآگاه از شنیدن این جمله تکراری حالم بد می‌شود. می گویم «ممنون». آژانس زنگ می زند. به سمت در می‌روم. دستم را روی دستگیره در می‌گیرد بعد می‌گوید «راستی قول داده بودم» و دستم را ول می کند، باز می‌پرسد «فردا شب بریم بیرون؟»، سرم را به علامت نفی تکان می‌دهم. دم در ایستاده و لبخند می‌زند. ژست‌های خوبی بلد است... مردی بی اعتنا با لبخندی بر لب که به چارچوب در تکیه داده و آرام می گوید دوستت دارم. یک لحظه صحنه برایم سیاه وسفید می‌شود مثل فیلم های کلاسیک . اما خیلی وقت است که دیگر فیلم های هالیوودی هیچ تخیلی در من بر نمی انگیزد. توی پیچ راهرو دورمی‌شوم. می گوید «یک پراید سفیده». . .


Wednesday, February 8, 2012

شنا در یک شب زمستانی

لباس های شنایم را به تن می کنم و روی اش لباس های بیرون را. همه چیزهای لازم دیگر را داخل ساکم می ریزم و نزدیک ساعت 7 بیرون می زنم. دومین پنج شنبهء ماه بهمن است، همه جا سوت وکور به نظر می رسد، دیروز پریروز برف و باران باریده است، هوا پاکیزه است و باد به شدت می وزد. آسمان صافِ صاف است و درگوشه های آن لکه های کوچک و عجیب ابرها وجود دارد که به سرعت تغییرشکل می دهند. در ایستگاه اتوبوس می ایستم و منتظر اتوبوس می شوم. به آسمان نگاه می کنم، دوستاره درآسمان تمیز می درخشند و ماه نیمه تمام درست بالای سرم قرار دارد. هوا خیلی سرد است. از این تصمیم ناگهانی و شبانه پشیمان می شوم. به برگشت فکر می کنم وقتی که باید با تن و سرخیس به این هوای سرد بازگردم، هوای برگشتن به خانه به سرم می زند اما نمی گذارم تردید برمن پیروز شود... پس از مدتی اتوبوس از راه می رسد. حس عجیبی دارم، باید یک ماده شیمیایی در بدنم تغییر کرده باشد. برخلاف همیشه اصلا احساس تنهایی نمی کنم و فکرنمی کنم دارم وزن خودم را به دوش می کشم، انگار وزنی نداشته باشم. مثل این است که سرمای هوا عصاره زندگی را درون خود دارد، وقتی به صورتم می خورد انگار حسی از زندگی به درونم جریان می یابد.
از اتوبوس پیاده می شوم، باید از یک خیابان باریک وتاریک عبور کنم تا به باشگاه برسم. آسمان همچنان صاف و سورمه ای خوشرنگ است، درخت ها لخت لخت اند و شاخه هایشان زیر نور نارنجی چراغ های خیابان برق می زنند، همه چیز تمیز است و نافذ. همچنان نگران برگشتن و سرما هستم. ازآن خیابان تاریک می گذرم و بعد میدانگاهی را پشت سرمی گذارم، وارد کوچه باشگاه می شوم و بعد وارد باشگاه. باید با تاساعت 30/7 صبر کنم تا سانس آخر شروع شود. فکر نمی کنم به جز من کسی باشد که بخواهد بعد از تمام شدن استخر خودش و بدون وسیله به خانه برود. ساعت 30/7 می شود. می روم داخل، لباس هایم را می کنم و داخل صندوق شماره 58 می گذارم. دوش می گیرم، پایم را داخل کلر می کنم و وارد استخر می شوم. آب به شکل ملایمی گرم است. از داخل کم عمق راهم را به سوی عمیق کج می کنم و یکهو سبک روی آب شناور می شوم، آرام شنا می کنم، شنایی که به هیچ شنایی شباهت ندارد. دست وپا زدن آرامی است که کمی مرا به جلو می برد. استخر کوچک است و آدم ها کم اند. یادم است که سال گذشته یک وقتی همین موقع های سال به استخر آمده بودم و تنها شناگر آن بودم. مثل همیشه از بلندگوها، آهنگ پخش می شود. به شکل عجیبی فقط شنا می کنم و برای اولین بار درعمرم خسته نمی شوم. همیشه زود دست وپایم می گیرد اما این بار اصلا چیزی حس نمی کنم. ازاین سو به آن سو، کرال سینه، کرال پشت، قورباغه، دست وپا می زنم ودرآب غوطه می خورم، برایم لذت بخش است، شاید به یاد زمانی می افتم که درون شکم مادرم بودم، همان جایی که مرا وارد دنیا کرد.


باآب فاصله ای ندارم. کاملا درون آن می روم، نرم وسیال و تجربه ای تازه را پشت سرمی گذارم، نرم وسیال. انگار برای اولین بار است که آب را تجربه می کنم. زندگی درون مایع بی رنگ دریک استخر آبی آسمانی. به نظرم از راه رفتن خیلی بهتر است. مثل ماهی ، با آب صمیمی ام. حتم دارم یک ماده شیمیایی درون مغزم زیاد یا کم شده است. یکریزشنا می کنم، تنها چند بار وارد کم عمق می شوم وراه می روم، کاری که می گویند برای ستون فقرات خوب است. حالا همه چراغ ها هاله ای هفت رنگ دارند که از نیلی پررنگ شروع وبه قرمزتمام می شود. ساعت 5/8 است. اگرچه هیچ دلم نمی خواهد اما باید یواش یواش بیرون بیایم. به سرم می زند که برای خشک شدن بروم سونای خشک. دوش می گیرم وهمین کار را انجام می دهم. هیچ کس داخل سونا نیست. روی نیمکت بالایی وچوبی آن می نشینم و از پنجره استخر را نگاه می کنم. با دیدن هاله چراغ ها سرگرم می شوم. یک ساعت شنی کوچک که هر 15 دقیقه را نشان می دهد، توجهم را جلب می کند. می چرخانم اش. شن ها آرام آرام پایین می ریزند. بوی اکالیپتوس می آید و گرمای 72 درجه تا مغز استخوانم نفوذ می کند. آب قطره قطره از سرو بدنم می چکد و من آرام آرام خشک می شوم. ساعت شنی، تمام شن های اش را ریخته است. ساعت یک ربع به نه است. از سونا بیرون می آیم و به سوی رختکن می روم. به چراغ ها خیره می شوم، اما دیگر هاله ای وجود ندارد. سرم را تاجایی که می شود با سشوار خشک می کنم. وسرفرصت لباس هایم را می پوشم. زیر شال ام، کلاه می گذارم وتا روی ابروهایم می کشم. کلید را می دهم، کفش هایم را می پوشم وبا ترس وارد کوچه می شوم. هوا همچنان نافذ وتمیز است. ساعت 9 شب است و خیابان ها خلوت اند.آماده ام تا سرما به تنم نفوذ کند. تند تند، راه می روم. اما سردم نمی شود. حتی می توانم بگویم از موقع آمدن، کمتر سردم است. دمای هوا زیرصفر است، گوشه گوشهء خیابان، آب ها یخ زده اند و من ازترس های خودم خنده ام می گیرد...

Monday, December 19, 2011

بعد چند

بعد چند دریا ،
بعد چند کوه
بعد چند مرگ ،
به تو خواهم رسید
از عبور سالیانهء ماه ها
از پس خزانهاو بادها
عمری رفته اگر
بازخواهدآمد
برهمان خواهش نخست
ومن هنوز
باسایهء خیال
وبرآستان درگهت
رقصنده ام هنوز

یادداشت های یک شورشی آرام به روان‌پزشک‌اش


بخش پایانی



شنبه 7 آبان 1390
ازمن اثری ز سعی ساقی مانده است وزصحبت خلق بی وفایی مانده است
ازبادهء دوشین قدحی بیش نماند ازعمرندانم که چه باقی مانده است



و روزگاربرروال سابق خود می گردد، همچنان همیشه، بی هیچ تردیدی. آسمان امروز سیر دل بارید وبارید وبارید. من امروز باردیگر برای دیدار کتاب و کتابخانه شال و کلاه کردم. بازبرای روزهای سردآماده شده‌ام. سنگفرش های پیاده رو و سیلاب های کوچک رانظاره می کنم. جنوب شهر حتماً سیل آمده است. روزنامهء همشهری مثل همیشه جلوی درسوپرمارکت ها وجود دارد وخودش را به نفهمی می زند و تیتر یک آن این است:«باران تهران را غافلگیر کرد». روی پل عابربزرگراه همت می ایستم تا یکی ازاتوبوس‌های صورتی رنگ جدید خود را بنمایاند، ماشین ها از زیرپایم به سرعت و باشتاب می گذرند، دلم می خواست یک دوربین فیلم برداری داشتم تا دراین روز سیل‌آسا ازاین فضای عجیب تصویرمی گرفتم، تصویری از جناب برنزی سردار جنگل که با تفنگ‌اش در زیر باران ایستاده وبه بزرگراه همت خیره شده است ، حقیقتاً سردارجنگل است ، جنگلی که امروز ساکت تر ازهمیشه می نماید.دو نفرپایین پل عابرمنتظر اتوبوس ایستاده‌اند، بلاخره اتوبوس می‌آید، سواراتوبوس می‌شوم، جا برای نشستن هست، نمی دانم چراحس این روزبارانی مرا به یاد روزهای دبستان می‌اندازد. ازپس شیشهء بخار گرفتهء اتوبوس به بیرون نگاه می‌کنم وفکرمی‌کنم که اگرتنها یک ساعت ازعمرم باقی مانده باشد، خوشا آنکه آنرا دریک روز بارانی سپری شده باشد. بعد اتوبوس آرام آرام راه می‌افتد با تأنی خاصی راه رود وما رابه مقصد می رساند. من بعد از یک پیاده‌روی پنج دقیقه‌ای به کتابخانه می رسم. نگهبان به من اجازه نمی دهد کتاب را با خود داخل ببرم ، بعد از کلی سرو کله زدن با کارمند و معاون و رئیس به من اجازه می دهند فقط همین امروز کتاب را به خودم داخل بیاورم. دیگر کتابخانه مثل روزهای پیشین صمیمی به نظر نمی رسد، دلم می گیرد. این قدر سختگیری برای کتاب؟ من به زرّادخانه که وارد نشده ام. مدیر کتابخانه با لحن دوستانه ای به من توضیح می دهد که برای جلوگیری از سرقت کتاب‌های داخل کتابخانه این کار را انجام می دهند ومی گوید درحال نصب سیستم ضد سرقت جدیدی برای نشان دادن خروج کتاب از کتابخانه هستند. همه چیز به شکل مسخره‌ای امنیتی می شود.همه به هم به دیدهء تردید می نگرند وانگارمنتطرند تا مچ همدیگررا بگیرند، نمی دانم آیا می توان خارج ازکتاب‌ها ودایره المعارفها بازازاعتماد سراغی گرفت یا نه؟
به هررو ساعت ها از پس هم می گذرند، من و کتاب و دایره المعارفها درحالی اوقاتمان را باهم می گذرانیم که بچه گربه ای دائماً درحیاط کتابخانه ناله می کند،


چراغها را خاموش می کنند که یعنی وقت تمام است. بازشال وکلاه می کنم وباز ایستگاه اتوبوس و صفی که برخلاف انتظار کوتاه است.باران بندآمده است همه چیزتمیز ودرخشان است، چراغهای تزئینی وسط بزرگراه سعی دارند ادای آتش بازی را دربیاورند،لامپ های زردو سبز و قرمز کوچک از نقطه‌ای مرکزی به سوی بیرون تکثیر می شوند. سوار می شوم روی صندلی جلویی می نشینم تا وقت پیاده شدن راحت ترباشم. کتاب «احساس تنهایی و توتالیتاریسم» را از کیفم بیرون می آورم، دوسالی می شود که این کتاب را خریده‌ام اما تازه شروع به خواندن آن کرده‌ام. کتابم نم دارد چون که کیفم هنوز خیس است. فصل دوم بر عوامل موثر برتجربهء احساس تنهایی تأکید دارد. یک خانم چادری قوی هیکل وارد اتوبوس می شود، درست کنار من می نشیند. باکلاس تراز یک زن خانه‌دار معمولی ایست. کمی جابجا می شوم. او نیزبعد ازاین که کمی جابجا شد، موبایل‌اش را از توی کیف‌اش بیرون می آورد و با آن ورمی رود و بعد می دهد به دست من ومی گوید:«میشه برام بخونی‌اش». یک نگاه کلی به متن اس ام اس آن می اندازم و با ناراضایتی برای‌اش می خوانم:«اگر روز اول ماه ذی القعده روز شنبه باشد، از این شنبه تا شنبهء بعد که جمعاً هشت روز می شود، روزی هفتاد مرتبه سورهء حمد را بخوانید، حاجت شما برآورده می شود، به ندرت این تقارن روی می دهد آنرا از دست ندهید، التماس دعا». زن برویم لبخند می زند و می گوید چون برایم مهم بود گفتم شما هم بخوانید. عصبانی نگاهش می کنم ومی گویم «من به این کارها اعتقاد ندارم، اگر از خدا چیزی بخواهم مستقیماً از خودش می خواهم واز این اوراد اتوماتیک وار خوشم نمی آید»، حس می کنم جریان خون به صورتم می دود. سعی می کنم برخلاف همیشه به یک جدال لفظی وارد شوم. زن نیز که انتظارچنین برخوردی نداشت، برآشفته می شود. با هم بحث می کنیم، به صورت هم نگاه نمی کنیم وهمزمان باهم حرف می زنیم، یک آقا وخانم مسن برمی گردند ما را نگاه می کنند. او می گوید علم روانشناسی هم برپایهء تلقین وتکراراست، می گوید این یک بحث علمی ثابت شده است وشما باید به نظر علماوعقلا احترام بگذارید.من می گویم با روانشناسان سروکار بسیار داشته ام و هیچ کدام از تلقین صحبت نکرده اند. کمابیش به هم توهین می کنیم. من هم به او می گویم کمی فکرکنید، اینها خرافات است. بااینکه سعی می‌کنم به او بفهمانم که می خواهم بدون تعصب اظهارنظرکنم، بحث بی سرانجام است. اما درنهایت هردو آرام ترمی شویم. او می گوید به جای قرص اعصاب ذکر می گوید و من هم کمی با او همراهی می کنم وبعد هردو ساکت می شویم. او به ذکرهای‌اش ادامه می دهد ومن ادامهء کتابم را می خوانم. به نظرنمی‌آید درتصمیم هیچ کدام ازما خللی ایجاد شده باشد. ناخودآگاه یاد جدایی نادر ازسیمین می افتم.
«احساس تنهایی درمیان کسانی که ازدواج نکرده‌اند یا عاشقانه به هم نرسیده‌اند، شایع تر است»، «نمرهء احساس تنهایی درمیان جوان ترها برخلاف پاسخ گویان کهن سال عمیق تراست»، « شواهدی برانتقال احساس تنهایی از نسلی به نسل دیگر وجود دارد. دربعضی موارد ممکن است این قبیل مراحل انتقالی به پایه ای ژنتیک که هنوز کشف نشده است، مربوط باشد.»تا سَر احساس تنهایی و عوامل اجتماعی که می رسم، کتاب را می بندم. زن چادری خداحافظی می کند وپیاده می شود، ومن برای پیاده شدن درایستگاه بعدآماده می شوم. پیاده که می شوم باز از کنار سردار جنگل عبور می کنم که همچنان با تفنگ اش حاضر به یراق ایستاده است. درپیاده رو یک جعبهء شیرینی برای خیرات گذاشته اند، یک شیرینی برمی دارم و می خورم. پسری که دم درساختمانی ایستاده می گوید:«کوفتت بشه، من ام گرسنمه». با دست به جعبهء شیرینی ارجاع می دهم، می‌گوید:« نه، خودت برو برام بیار»، از برابرش رد می شوم وازاین که به جای فحش، پاسخ‌اش را داده‌ام در دلم به خودم فحش می دهم. دوبچه گربه جست‌وخیزکنان از کنارم رد می شوند ومن ادامه می دهم .
یادداشت های یک شورشی آرام را به تاریخ و شما می سپارم. اینک منم و دنیای پیش رو، دنیایی نامهربان که آتش‌اش برپاست و آدمی را درشعله‌های گدازان خود می سوزاند و خاکستر می کند. برای من اما دیگرنه سوختنی درکاراست و نه شعله‌ای که رنگ‌اش زرد ونارنجی باشد یا آبی. اکنون دیگرنه تب وتابی هست ونه شورشی، تنها خاکستری باقی مانده است از همهء های وهوی‌ها. آتش خاموش گشته و جزخاکستری بی وزن چیزی برجای نمانده است. تنها آرزوی نسیمی باقی است وگاهی وسوسهء نوشتن.
باسپاس
ز.م
یادداشت های یک خاکسترنشین 1
[i] One flew over the Cuckoo’s Nest

Monday, September 5, 2011

چیزی شبیه شیدایی




«در زندگی چیزی والاتر، قدرتمندتر، سالمتر و نیک تر ازخاطره‌ای خوب نیست... اگرکسی تنها یک خاطرهء نیک و مقدس از دوران کودکی داشته باشد، همین خاطره او را نجات می دهد.» ازکتاب برادران کارامازوف
دیماه 1380، کلاس آشنایی با هنرهای معاصر
با وجود رخوتی خاکستری که همیشه دردانشگاه هنر جریان داشت اما گاه بارقه هایی از زیر این خاکستر نمایان می شد، بارقه هایی که می‌توانستند سبکبالانه فرد را تا ناکجا برسانند. من دیر به کلاس رسیده بودم، مثل همیشه خطوط تایم لاین بر روی تخته کشیده شده بود. ما تاریخ معاصررا روی تختهء سبز رنگ کلاسمان مرور می کردیم: ازایسم های مختلفِ کوبیسم وفوویسم و اکسپرسیونیسم گرفته تا دنیای پرهیاهوی سینمای چارلی چاپلین، برادران لومیر، آیزنشتاین، فریتس لانگ و هیچکاک دردفترهایمان یادداشت می شدند و همزمان هنرو ادبیات معاصرخودمان را بر روی خطی دیگربا آنها مطابقت می دادیم. اما آن روز ورای همهء این اطلاعاتی که جابجا می‌شد، چیز دیگری درجریان بود، چیزی شبیه به شیدایی. وقتی سرجایم نشستم آقای حمیدیان داشت شعر مولوی می خواند:
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کَر من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدن‌‌اش
نمی دانم این را برای چه گفت. ونمی دانم جریان کلاس چگونه می‌گذشت، در ردیف آخر تنها نشسته بودم و پنجره های بلند کلاس فضای بیرون را نشان می دادند، جایی که همیشه نیم نگاه آقای حمیدیان به آنجا بود. آن روز گویی ازهمیشه بی تکلف تر بود و درآهنگ صدای‌اش تغییری، ازآنچه از پنجره می دید با ما حرف زد، از کلاغی که ذخیره ای فراهم می کرد. من با دفتری باز به آخرین جلسهء کلاسی فکر می‌کردم که باید با سهراب کُشی به پایان می رسید و بازی حقیقت وواقعیت را نمایان می کرد. روز عجیبی بود.
نمی دانم برق کی رفت اما جو کلاس تغییری نکرد. هنوز به غروب آفتاب مانده بود و روشنایی آنقدر بود که تخته قابل خواند باشد. با فقدان نور الکتریسته خودم را درنور غروب زمستانی غوطه ور یافتم . حس رخوت و تعجب با هم درمی‌آمیخت. و کلاس ادامه می‌یافت؛ دادائیسم مکتب اعتراض بود و سورئالیسم فرزند آن، دادائیسم در زوریخ پایه گذاری شده بود و شعرایی مانند آندره برتون و پل والری و... به لحاظ نظری درشکل گیری آن نقش داشتند، هوا رو به تاریکی می رفت، مارسل دوشان ودالی و مگریت هم بودند اما چه کسی به آنها اهمیت می‌داد، هوا متغیر بود و واقعیت امری بودکه واقع می شود و حقیقت صدق گزارهء واقعیت و بعد پای روایت به میان کشیده شد. اما ما تاریخ خودمان را داشتیم، واقعیت وحقیقت خودمان را، استاد وکلاسی مخصوص به خودمان راکه به لحاظ شیدایی هیچ چیزی به پای آن نمی‌رسید.
از بیرون صدای موسیقی می‌آمد، از کلاس بیرون رفتم، کسی در تاریکی راهرو نشسته بود وسه تار می نواخت و باآن می خواند:
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره
نور اندکی ازپنجره اتاق مالی بر روی سنگ های صیقلی کف راهرو افتاده بود بااین حال ازاو هیچ چیزی دیده نمی شد، شبحی گنگ بود که سازش گاه آرام می گرفت وگاه ازنو شروع می کرد و نوازنده باز با آن می خواند: دیگه عاشق شدن فایده نداره ... بارقه ها درهمه جا پراکتده می‌شدند و چه عمرکوتاهی داشتند، نوازنده و ساز به زودی درتاریکی باهم رفتند. ومن مانده درتعلیقی گنگ به کلاس برگشتم، آقای حمیدیان هم ازتعلیق، از پایان نامعلوم بعضی آثار هنری سخن می گفت. سرجای خودم نشستم. کلاس به نسبت راهرو روشن تر بود اما خیلی تاریک تر ازقبل، دیگر نه می شد چیزی رو تخته نوشت ونه می شد آنرا خواند. با خودم به جنونی که همه را سرکلاس نشانده بود فکر می‌کردم، آقای حمیدیان حجم خاکستری تیره‌ای بود با بارقه هایی نامرئی. هوا تقریباً شب بود، آسمان رنگ باخته تن شب می سپرد، چراغی درساختمانی در دورترها روشن بود و سایه های بی‌رمقی بر سقف و دیوار کلاس افتاده بود. به لحن داستان گویانه اش گوش می دادم، لحنی که آرامش‌اش گاه مرا عصبی می کرد. درتاریکی تقریباً مطلق، او کاپشن‌اش را به تن و پوشه اش را به دست گرفت و به بحث بر سر واقعیت و حقیقت همچنان ادامه داد. بالاخره کسی چراغ قوه به دست برای بیرون کردن ما آمد و راهرو را برای ما روشن کرد، وارد حیاط دانشکده که شدیم برق آمد، انگار ساعت دوازده بار نواحته و بارقه ها پایان یافته بود. او درمیان بچه ها خندید، جُک گفت ومثل همیشه در قالب آدمی معقول وآرام سوار ماشین‌اش شد ورفت.

Monday, March 21, 2011

عیدانه

باران نباریده
این بوی توست
پیچیده
بهار نیامده
این شکوفهء توست
برتن درختان
روییده
نمی دانستم چنین بی شکلی
چنین بی رنگ
خوش نشسته ای
چون چشمه ای
جاری
درقلبم
ای بهترازبهار
درمن بمان

Friday, February 18, 2011

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 23

جمعه بیست ونهم بهمن

بیم ها وامید ها می گذرند، بهمن می گذرد وهمهء روزهای آن نیز. حس می کنم بخشی از یک داستان بلند شده ام. روزها وشب ها بار دراماتیک خاصی دارند. اما مثل همیشه صدای غازهای همسایه و جیک جیک گنجشک ها می آید، آسمان آبی آبی است باابرهای سپید،این روزها کمتر فکر می کنم وبیشترکارمی کنم، کارآدم رانجات می دهد شایدهم به خاطر قرص هایی باشد که می خورم اگر این طور باشد بازهم خوشحالم. دیگرحالم بد نمی شوداگرهم بشود گذراست، همه چیز می گذرد مثل حرکت ابرها ی کملوس سفید.

دیشب کتاب استخوان خوک ودست های جزامی را خواندم و به هیچ وچیز و هیچ کس فکر نکردم، آسوده خوابیدم.امروز هم مثل یک کدبانوی واقعی ظرف ها را شستم،خانه را جمع وجورکردم، قرمه سبزی بارگذاشتم، با سیب های مانده در یخچال لواشک درست کردم، به گلدان ها آب دادم و مثل هرروزچند عکسی از پنجرهء خانه گرفتم. به علاوه برای خودم آب پرتقال گرفتم، چای ودایی درست کردم ودرسکوت خانه تظاهرات مردم را ازتلویزیون دیدم، آنها هم مثل ابرها از برابر چشم هایم رد شدند، به دوستان دربندم فکر کردم.

دائم به شما فکر می کنم وباشما حرف می زنم، مخاطبی خیالی که انگار منتظر است تا برای من درمانی باشد، کسی که التیام دادن رابه عنوان شغل برگزیده است، اما من یکی ازچند صد نفری ست که به دیدن شما می آید، شما هرگز به من فکر هم نمی کنید، شاید خاطره ای محوباشم یا به خاطرعکسی که به شما داده ام،چیزی به یادتان مانده باشد، چه اهمیتی دارد،شما هم مثل ابرها می گذرید!
دوستم رابرابر چشمان من سوار ماشین کردند وقتی می رفت نگاهمان درهم گره خورد، او هم مثل ابرها سفید بود .

به چهارده سال پیش فکر می کنم که برای اولین بار به مشهد اردهال رفتم، ترکیب ناب منظره های سبزوآبی آسمان و سفیدی ابرهای آنجا راهیچ وقت فراموش نمی کنم، حتا صدای کبوترهای سفید درذهنم حک شده است، آرامشی ابدی گویی برآنجا حکم می راند. اما
اکنون به پنجرهء اتاقم بسنده کرده ام.درچارچوب پنجره ابری نیست تاگذرش راتماشاکنم اما آسمان هنوزآبی آبی است.

باسپاس
ز.م

حتّا اگرشعرم رانخوانی

نمی دانم شاعرش کیست اما شعرش قشنگ بود
ترجمه ای آهنگین ازاین شعرزیبا:
حتّا اگرشعرم را نخوانی
قلب های ما همواره با هم صمیمی خواهند بود
حتّا اگر دراین دنیا یا آن دنیا هرگز دیگر ترا نبینم
به یاد ما جشنی برپا خواهد شد
ومرابا تو جاودانه خواهند کرد
هیچ می دانستی عشقت مرا به قله های مرتفعی رساند
پرنده ای که درونم بود، آنرا پرواز داد
درکشاکش جنگ ها
وفرود و فراز پرچم ها
مرا به دنیایی دیگر برد
در گستره ای کیهانی
نوای آهنکینی در درونم نواخت
تو درهمه جا پنهان بودی
ومن بی آنکه خود بدانم، می یافتمت
عشقت ایمانم را پس آوَرد
حالا همهء معماهایم پاسخ دارند
حالا همهء گره ها گشوده اند
حالا می دانم هرچه را باید بدانم
حتّا اگر شعرم را نخوانی
حتّا اگر نباشم
من ترا دوست دارم

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 22

سه شنبه 5 بهمن

مدت زیادی گذشته و اتفاقات زیادی افتاده است اما چندان قابل عرض نبوده اند. یارانه ها برداشته شده و اولین قبض برقها آمده یا درحال آمدن است، دیروز در فرودگاه مسکو یک بمب انتحاری منفجر شد و حدود سی واندی کشته و صد و سی نفر هم مجروح شدند، کرهء زمین همچنان تب دار درمدار خود می گردد و هیچ قصد انصراف ندارد. آیا داستان های تخیلی به تحقق خواهند پیوست؟ آیا روزی کرهء
زمین نابود خواهد شدو انسان در سیاره های دیگربه حیات خود ادامه خواهد داد؟

دنیای من اما آرام و دوراز دنیای واقعی درمدار خود می گردد، جهان من درآرامشی دایم به حرکت خود ادامه می دهد ونظاره می کند آنچه را اتفاق می افتد.قمر کوچکی درمیان شش میلیارد قمر دیگر،هریک درمدار خود در گردش.

درچنین دنیایی چگونه می توان شورشی بود، دردنیایی که تنهاصدای پرندگان و رنگ آبی آسمان بااهمیت می شوند وآدم ها با هزاران افکار پیچیده به جای نفرت انگیزبودن ،ترحم برانگیزمی شوندوجهان جایی می شود برای یادگرفتن دل بستن و دل کندن، چشیدن تلخی تنگی دنیاو شیرینی وسعت یافتن دل، درآنجاست که می توان صلح رابرقرارکرد ودیگران راامیدوار.

اگرنمی دانستید بدانید مدتی می شود که این شورشی اسلحه اش را پیش کش کرده است به همان که نامی برآن نیست، به آنکه ازجنس شناخته شده نیست وتسلیم را می طلبد!
باسپاس
ز.م

یادداشت های یک شورشی آرام به روان پزشک اش 21


...ام آذر
مدت زیادی است که ننوشته ام، البته برای خودم مدت زیادی محسوب می شود،چون دائم به نوشتن فکرمی کنم اما چیزی نمی نویسم.این روزها حس می کنم که باید برای وقت خودم وزمان هایی که خرج می کنم ارزش بیشتری قائل شوم وبه همین ترتیب هم نوشته هایم نیز باید اسلوبی داشته باشندوهمین طوربیحساب و کتاب ازخزانه خرج نکنم.نمی دانم این مجموعه را ادامه خواهم داد یا نه؟
.
هیچ نمی دانم شما چه قدر به امورفرهنگی علاقه دارید؟ اما به هرحال من بایدحرف های خودم را بزنم. نه؟ به تازگی دو کتاب خوانده ام که هردو بوی قدمت می دادند،یکی به لحاظ نسل ودیگری به لحاظ قرن.کتاب ساده دل از ولتر،نویسندهء قرن هفده وهجده میلادی را خواندم ودیگر کتاب سالاریها نوشتهء بزرگ علوی.هردو خیلی برایم جذاب بودند.گذشتهء دور خودم را در بزرگ علوی جستجو کردم وگذشتهء دور انسان را درولتر،کتاب باترجمهء محمدقاضی نثری روان وساده داشت واوضاع انسانِ پیش ازانقلاب فرانسه را بدون پیچیدگی ترسیم می کردوطبیعت را به خوبی دربرابر فرهنگ می گذاشت.اما هنوز فرصت اندیشیدن به سالاری ها رانداشته ام،تنها چیزی که می توانم بگویم این است که روان وعامیانه نوشته شده بود، اما عامیانه نبودوآن هم به فرهنگ ونقد آن می پرداخت اما ازچه منظری هنوز دیدگاه این نویسنده برایم روشن نیست.دلم می خواهد که باقی کتاب های این آدم را هم بخوانم.دلم بیش ازهرچیز نوشته های اصیل می خواهد.من کاملاً به این جمله معتقدم که آب راباید ازسرچشمه هابرداشت.خیلی سرم خلوت نیست ولی اگر بتوانم،کمدی الهی یا چیزی شبیه به این دردستورکارم قرارخواهد گرفت،خیلی دلم می خواهد از یونان باستان هم چیزی بخوانم،چیزی مثل اودیسه.
به هرحال دلم جز مهرمهرویان کاغذی، طریقی برنمی گیردوهمچنان درین دریای خوش غوطه می خورم واز جهان پیرِ بی بنیاد فاصله می گیرم، به پستوها سرک می کشم تاگنجینه های نهانی رادورازچشم تنگ دنیادوستان بیابم وخوش باشم ونور ال سی دی ولامپ کم مصرف راتحمل کنم و عمردرین راه سرمایه .

حالا دیگر از آنچه بیش ازهمه مطمئن ام، این است که این نوشته ها تنها برای شما نیست آقای دکتر،من دارم روی پاهای خودم راه می روم وامیدوارم به همین زودی عصاهایم راهم به شماتقدیم کنم.

باسپاس
ز.م